دیوانه ای لب چاه نشسته بود و میگفت هفت هفت هفت...شخصی به او رسید و گفت برای چه هفت هفت میگویی؟!دیوانه مرد را به چاه انداخت و گفت:هشت هشت هشششتدیوانس دیگه شوخی نداره با کسی