نخود بانو

بخندین لطفا

نخود بانو

بخندین لطفا

نخود بانو
آخرین مطالب
نویسندگان
۲۶
آبان ۹۴

قسمت چهل و چهارم: کودک بی پدر


مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ...
مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...


همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ...
- چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...


من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...


کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...


تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...


هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردیم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ...
عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...


از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۲۶
فاطمه

نظرات  (۶)

۲۷ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۶ عبداله سعادت
سلام...
شادی اگر تقسیم شود..
دو برار می شود..
غم اگر تقسیم شود،نصف می شود..
میلاد پربرکت وبا سعادت وسراسر نور آقا امام کاظم مبارک.
لطفاً،دیگرآدرس:saadat52.blogfa.com   آزران وطن من  نیز سری بزنید وکامنت دهید تا با هم لینک شویم.
هییییییییییییییی
۲۸ آبان ۹۴ ، ۲۱:۴۶ 💀Marge khamosh💀
هوووف
داستانو خودت نوشتی؟
پاسخ:
عزززززززیزززززززم ادامه داستان شهید سید علی حسینی رو دارم میذارم
۰۵ آذر ۹۴ ، ۱۵:۰۰ ♥ محجبه ♥
در اولین فرصت میام میخونم آجی ;-)
پاسخ:
:))
۱۰ آذر ۹۴ ، ۱۹:۳۹ آقای سر به هوا ...
سلام .
وبلاگ خوبی داری ، این سبک نوشتن رو خیلی دوست دارم و حس خوبی بهم میده .
احساس میکنم یه جورایی مثل من می نویسی و فکر میکنی ...
خوشحال میشم بهم سر بزنی ...
راستی ! تبادل لینک هم میکنم ...
پاسخ:
فاطمه: سلام
ممنون
مرسی
حتما
خبر میدم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">