۱۳
بهمن ۹۴
دیشب داش بارون میومد...
بارونی ک فک می کردم همه چیو می شوره و می بره...
اما اینطور نبود...
هیچ خاطره ای و نشست...
هیچ دردی و آروم نکرد...
هیچ کودوم ک نشد هیچ...
خاطرات،دردا،اشک ها،خواهش ها،بغض هایی ک تبدیل ب گریه شد و یادم انداخ....
یادم اومد ک ب خاطرش از غرورم گذشتم تا فقط ی لحظه بتونم تو چشاش نگا کنم...
اما اون چی کار کرد؟
کاری کرد ک از خورد شدن غرورمم بدتر شد...
قلبم،روحم و احساسم خورد شد...
اما حالا ک داره بارون میباره و من تنها دارم قدم میزنم
ی کاری میکنم ک ن دیگه قلبم ن دیگه غرورم بشکنه...
من دوباره از اول دنیامو میسازم اما اینبار تنها و با غرورم و قلبم ک الان مثل ی ببر زخمیه...
۹۴/۱۱/۱۳