با دوستم رفته بودم رستوران
نمکدونش از این پیچوندنیا بود
هی تکونش میداد، نمک نمیومد،
خیلی آروم تو گوشش گفتم بپیچونش
اونم اول یه نگاه به دور و برش کرد و بعد نمکدونو گذاشت تو کیفش.
یاد امام و شهدا
دل و میبره کرب و بلا
با دوستم رفته بودم رستوران
نمکدونش از این پیچوندنیا بود
هی تکونش میداد، نمک نمیومد،
خیلی آروم تو گوشش گفتم بپیچونش
اونم اول یه نگاه به دور و برش کرد و بعد نمکدونو گذاشت تو کیفش.
یاد امام و شهدا
دل و میبره کرب و بلا
آقایونی ک ابروهاشونو نازک برمیدارن توجه داشته باشین ک:
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
الان ابروهای پهن دوباره بین خانوما مد شده!!!
پهن بردارین ک از خانوما عقب نمونین.....
تو رو خدا دست ب دست بچرخونین باخبر شن!!!
خواهرم قدر بدان
چادرت ارثیه زهرا بود
یادگاری که سر زینب بود
و همه
پدر و هر دوبرادر
همه حساس به آن چادر خاکی بودند.
.
تا علی ضربت خورد
گفت زینب گل بابا
علی و آل علی
به فدای تو و این چادر تو
نگذاری که بیفتد به زمین
.
تا حسن شد جگرش پاره به جامی از زهر
گفت خواهر
به همان لحظه مادر
که زمین خورد قسم
چادر از دست نده
.
و گمانم که حسین
وسط معرکه کرب وبلا
یک نگاهش به سوی لشکر دشمن
و نگاهی دگرش سمت همین چادر زینب بوده
هر نگاهی که به خواهر می کرد
چادرش را می دید
فکر و ذکرش و خیالش
همه می شد راحت
.
به گمانم وسط آن گودال
نگران حرم و چادر زینب بوده
همه خون ها به فدای تو و آن چادر تو
زینبم تو حواست باشد.
.
اینک اما امروز
خواهرم
از همان روز نخست
سنبل غیرت ما چادر مشکین تو بود
این همه خون جگر ها
این همه نیزه و سرها
همه رفتند که تو
بشوی چادری و زهرایی
وارث چادر زینب نکند خون به دل مهدی زهرا بکنی؟؟؟
خوردن شیرینی خیلی راحته...
خواندن داستان شیرین هم راحته...
اما پیدا کردن دوست شیرین خیلی سخته...
.
.
.
.
.
.
.
شماچطوری منو پیدا کردید...؟
والا مردم چه شانسایی دارن...
تازه میفهمم موفق باشید معلم آخر برگه امتحانی...
خسته نباشید هاییه ک وسط درس دادنش میگفتیم
در زمان اسارت,عراقیها
خیلی از ما امار می گرفتند
روزی چند یارمی شمردند
تاکم نشویم.
از شخصی پرسیدند,,
اسمت چیست,,عباس
اسم پدرت,,غلام عباس
فامیلیت,,عباسی
کجا اسیر شدی,,دشت عباس
پرسید بچه کجایی,,بندر عباس
عراقی عصبانی شدو گفت دورغ می گویی
جواب داد نه به حضرت عباس
محافظ آقا (مقام معظم رهبری) تعریف میکرد میگفت رفته بودیم مناطق جنگی برای بازدید.توی مسیر خلوت آقا گفتن اگه امکان داره کمی هم من رانندگی کنم.
میگفت بعد چند کیلومتر رسیدیم به یک دژبانی که یک سرباز انجا بود تا آقا رو دید هول شد.زنگ زد مرکزشون گفت که یه شخصیت اومده اینجا..
از مرکز گفتن که کدوم شخصیت؟ !!
گفت نمیدونم کیه ولی گویا که آدم خیلی مهمیه که حضرت آقا رانندشه!!
این لطیفه رو حضرت آقا توجمعی بیان کردند و گفتند که ببینید میشه لطیفه ای رو گفت بدون اینکه به قومی توهین شود.
بر گرفته از خاطرات مقام معظم رهبرى
ﺳﻪ ﺗﺎ وهابی ﺳﻮﺍﺭ ﺗﺎﮐﺴﯽ ﺷﺪﻥ ، ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ تا ﻓﻬﻤﯿﺪ وهابین =ﺣﺮﮐﺖ
ﻧﮑﺮﺩه ﮔﻔﺖ ﺭﺳﯿﺪﯾﻢ !
ﺩﻭ ﻧﻔﺮ ﮐﺮﺍﯾﻪ ﺩﺍﺩﻥ ﻭ ﭘﯿﺎﺩﻩ
ﺷﺪﻥ ، ﺳﻮﻣﯽ محکم ﺯﺩ ﺗﻮ ﺳﺮ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﮔﻔﺖ : ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﺍﯾﻨﻘﺪ ﺗﻨﺪ ﻧﺮﻭ .ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ !!!