۱۹
مرداد ۹۴
شبی پیرمردی از راهی میگذشت که در یک دستش سطلی آب و در دست دیگرش مشعلی از آتش بود
مردم او را گفتند آیا میخواهی با آن آب ، آتش دوزخ را خاموش کنی و با آن مشعل، بهشت را بسوزانی تا مردم خدا را به خاطر خودش پرستش کنند؟
پیرمرد گفت: نه، دسشویی دارم، تاریکه
مردم نصف شبی تو خیابون چیکار می کردن...
مرده مگه خودش خونه نداشت؟
تو خیابون؟
با اتیش؟
با آب؟
مگه میشه دختر؟..مگه داریم؟