نخود بانو

بخندین لطفا

نخود بانو

بخندین لطفا

نخود بانو
آخرین مطالب
نویسندگان
۰۳
مرداد ۹۴

منم یه روزے ِ دختر خوبے بـودم ....

دروغ گفتممممم :|

از بچگے همینجـورے همه رو دق میدادم ... ^_*

آآآآآیــــــــ حــــــال مـــــــیدهههههه

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۵۸
آرامیس آسایش
۰۲
مرداد ۹۴

آرامش درزندگی بهترین چیزه ، بیابه زندگی فکرکنیم ، به عشق ، به زیبایی ، به بهشت ، به جهنم ، به درک ، به توچه ، به من چه ، من اعصاب ندارما !

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۹:۰۹
فاطمه
۰۲
مرداد ۹۴

یکی از خصوصیات خوبی که من دارم اینه که
.
.
.
.
هرکی منو داره پیر نمیشه
.
.
.


یا دق مرگ میشه
یا سکته میکنه میمیره
یا خودشو میکشه
یا جون به لب میشه

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۷:۰۳
آرامیس آسایش
۰۲
مرداد ۹۴

دوستان کسی فندک همراهش هست؟؟؟؟















 ما این تکلیفمونو روشن کنیم!!!!!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۴:۲۸
آرامیس آسایش
۰۲
مرداد ۹۴

امروز به یه جمله ی زیبایی برخوردم ...
« تا زنده ای در برابر کسی که به خودت علاقه مندش کردی مسئولی »
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
حالا من موندم با این همه مسئولیتی که نسبت به شما دارم چیکار کنم ؟؟نه واقعا چیکار کنم؟؟

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۵۲
فاطمه
۰۲
مرداد ۹۴

ﻣﺘــﺎﺳﻔـﺎﻧﻪ ﺩﻗـﺎﯾﻘﯽ ﭘﯿــﺶ ﺧﺒــﺮ ﺭﺳﯿــﺪ ﮐــﻪ :
.
.
.
:
.
.
.
.
.
ﺁﻧﺠﻠﯿﻨﺎ ﺟﻮﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﯿﺶ ﺍﺯ
ﺩﻭ
ﻣﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﺳﺎﯾﺸﮕﺎﻩ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﯾﺎﻟﺖ
ﮐﺎﻟﯿﻔﺮﻧﯿﺎﯼ ﺷﻤﺎﻟﯽ ﺑﺴﺘﺮﯼ ﺷﺪﻩ .
ﭘﺰﺷﮑﺎﻥ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺯﯾﮕﺮ ﺧﻮﺵ ﺗﯿﭗ
ﻫﺎﻟﯿﻮﻭﺩ ﺭﺍ
ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺑـﺎ من و فاطمه ﻋـﻨـﻮﺍﻥ
ﮐــﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ! ﭼﺸﻤﺎﻡ ﻻﻝ ﺑﺸﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﻭﻍ ﺑﮕﻢ

۶ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۴ ، ۱۳:۱۶
آرامیس آسایش
۰۱
مرداد ۹۴

بیست نفرهم نمی شدیم که صدای تانک هاشان آمد.حسن رحیمی فرمانده مان دادزد همه از سنگرها بیرون.فکر کردیم میخواهد فرمان حمله یا عقب نشینی بدهد.

 

 

 

-شروع کنید به سرو صدا کردن، هم دیگه رو صدا کنید زود باشید!

 

 

 

تکبیرها و داد و فریادها همان،عقب نشینی آنها همان..فکر کرده بودند خیلی زیادیم!

 ۰ ۰
۹۳/۰۵/۱۳
سید محمد حسینی حجازی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۶
فاطمه
۰۱
مرداد ۹۴

وقتی می رفتند پیش حاجی برای مرخصی، میگفت:«من پنج ساله پدر و مادرم رو ندیدم..شما هنوز نیومده کجا میخواین برین؟!»

 

 

 

کلی سرخ و سفید می شدند و از سنگر می آمدند بیرون.ما هم می خندیدیم بهشان.بنده های خدا نمی دانستند پدر و مادر حاجی پنج سال است فوت شده اند!!

 

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۳
فاطمه
۰۱
مرداد ۹۴

ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»

 

 

بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۲
فاطمه
۰۱
مرداد ۹۴

محمد پاشو!..پاشو چقدر می خوابی!؟

-چته نصفه شبی؟بذار بخوابم..

 

-پاشو،من دارم نماز شب میخونم کسی نیست نگام کنه!!!

 

یا مثلا میگفت:«پاشو جون من، اسم سه چهار نفر مومن رو بگو تو قنوت نماز شبم کم آوردم!

 

مسعود احمدیان هرشب به ترفندی بیدارمان میکرد برای نماز شب..عادت کرده بودیم!

 

۵ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۹۴ ، ۱۸:۱۱
فاطمه